Thursday, July 16, 2009

آشنایی با یک خارجی که مادرش ایرانی بود !!!

دیروز برای انجام کاری به شهسوار ( تنکابن ) رفتم و در این سفر برادرزاده ام هم همراهم بود . جز من و برادرزاده من و امانتی که به من سپرده شده بود ( که جمعاً می شدیم دو نفر آدم و یک جسم بی جان ) یک دختر خانمی هم از مسافران ماشین بودند ...

این دختر خانم ترک بودند ( استانبول ) که از شهر ما بازدید کرده بودند و برای دیدن اقوام مادری خود می رفتند شهسوار . مشکل اساسی با آن روسری اش داشت و مشخص بود تا بحال حتی برای خنده هم که شده چیزی روی سرش نینداخته . به انگلیسی به راننده گفت «اجازه هست توی ماشین اینو ( نوشیدنی ) بخورم ؟ » و راننده هم جواب داد : « ممنون من نمی خورم !!! » بعد یک بسته خوراکی در آورد و به جناب راننده ( که آدم مسنی بود ) و نیز به من و برادرزاده جان تعارف کرد. منهم که خودتان می دانید چه آدم خجالتی هستم یک دانه بیشتر بر نداشتم ، گفت :« not Once » و از من خواست برای Child خودمم هم بردارم !!! به ذهنم رسید که بگویم : « به جان خودم این child من نیست... child من نیست که بماند ، nephew من هم نیست ... اصلاً این بچه اینجا چیکار می کنه ...باور کن خانوم ، جوووون خودم راست می گم !!! » خلاصه می خواستم هر گونه آشنایی با برادرزاده ام را تکذیب کنم ( به دلایلی که آقا پسرا می دونن ) ولی یک چیزی به من نهیب زد : « واسه یه بارم شده آدم باش لطفاً آرش جان !!! » در حین همین کلنجارها بود که آقای راننده هم یک عدد سی دی ترکی – استانبولی دبش گذاشت برای خانوم و خانوم هم حسابی هیجان ورش داشت از همچین حرکتی ... به پدرش ( یا کسی مثل یک فامیل ) زنگ زد و به ترکی تعریف می کرد :« تاکسی های اینجا Emra می ذارن !!! » و هر هر و کر کری کرد ... وقتی آقای راننده آهنگ « Self Control » (Laura Branigan ) را گذاشت ، دیگر صدای من در آمد :« جناب راننده شرمنده ، لطف کنید یه آهنگ ایرانی بذارید که خانوم آهنگهای ما رو هم بشوند ... اینها رو که شنیدن » ... راننده هم گوش داد به حرف من که کاش گوش نمی داد ... کوچه بازاری ترین آهنگی که به عمرم شنیده بودم را گذاشت و من هم چاره ای نداشتم جز فرو رفتن در عمق صندلی ...

البته اینها همه قبل از تصادف ما بود ... یک ماشینی کوبید به ماشین ما و ....

در جلو قفل شد و خانوم ترکی- استانبولی ماجرا هم اسیر ماشین ساخت ایران شد .... جوانان مملکت هم که حقاً همیشه و در همه جا برای کمک به خانومهای اسیر شده ، آن لاین هستند و کم نمی آورند به کمک خانوم شتافتند و اینجا بود که nephew رو گذاشتم آنطرف جاده و شروع کردم به کیش کردن این ارازل و اوباش ... خانوم پیاده شد با هم ایستادیم لب جاده ... تصادف را به YELLOW ONE نبودن ماشین نسبت داد و با اینحال فهمید مقصر ماشین پراید بود ه . گفتم : « Driving in IRAN is very ..» و خانوم معطل نکرد و کامل کرد : « Very very very bad » و این جمله را آنچنان با حرارت و حرکات دست و بالا پایین پریدن گفت که سی چهل نفری که در صحنه حاضر بودند خیره خیره به ما زل زدند...

سوار ماشین که شدیم بحث من و خانوم « درایوینگ در ایران » بود و در حین بحث ، خانوم فحشهای آب نکشیده ای هم نثار خودروهای ما از جمله پژو و پراید کرد... ناگفته نماند که بنده وظیفه برگردان سخنان خانوم از انگلیسی به فارسی را برای جناب راننده داشتم که در نوع خود تجربه جالبی بود ... رسیدیم و من می خواستم ببرمش به آدرسش ولی ظاهراً منظورم را درست نفهمید یک خورده ای فکر کرد می خواهم بدزدمش ... ماشین گرفتم برایش و در دلم گفتم : « برو که به ایران خوش آمدی !!! فقط مواظب باش » بای بای کردیم و رفتیم سی خودمون ...


نتیجه اخلاقی : بچه برو اون کتابای Interchange منو بیار می خوام انگلیسی ام توووپ شه !!!

Wednesday, July 08, 2009

پرزیدنت های مملکت من !!!

ایران ما در وضعیت خوشمزه ای گیر کرده است : ایران برای نخستین بار در تاریخ بشریت دارای دو عدد رئیس جمهور شده است . هم آقایان مدعی ریاست جمهوری و هم طرفداران صد آتشه آنها ، سفت و سخت چسبیده اند به مواضعشان و هیچ رقمه کوتاه بیا نیستند... نیستند که نیستند که نیستند ...

به یمن انتخابات اخیر ، ملت ایران رسماً سه شقه شده اند : دکتری ها و مهندسی ها و البته عده ای مثل بنده که با دهان باز و خیره خیره نگاه می کنند اطراف را و فکشان نزدیک است که دیگر برسد به زمین ! یک خرده ای " زوم این " می کنم با اجازه :

دکتر پرزیدنت راه براه اینطرف و آنطرف سخنرانی و میتینگ دارد و " گفتگوی رو در رو با ملتش " که پخش زنده تلویزیونی می شود. از وقتی که صفت خس و خاشاک را چسباند به معترضان ، حسابی کلاهش با همان معترضان که بعدها به " اغتشاشگران " معروف شدند رفت توی هم .... عده زیادی له و لورده و تعداد زیادی سر و دست و جاهای دیگر شکسته و نیز مقدار زیادی جنازه که ماند روی دست طرفین از نتایج این در هم رفتگی کلاهها بود... جنازه هایی که هنوز هم کسی دلش نمی خواهد تعدادشان را بشمارد ... خودم با گوشهای خودم از یکی از رادیوهای دلسوز آنور آبی شنیدم که یکی از " شاهدان عینی حوادث پس از انتخابات " در شرح اتفاقات " می گفت : « کلی دماغ شیکسته » ... دروغ نمی گویم ها ... باور ندارید آرشیوش را زیر و رو کنید ... خلاصه دکتر پرزیدنت .... الو الو ... قطع و وصل می شه چرا ... الوووووو ... ای بابا ... الوووووووووو ...

مهندس پرزیدنت هم از « بیریزید بیرون و دهان حکومت را بطور کاملاً سبزی آسفالت کنید » سخن می گفت و بیانیه پشت بیانیه که « ملت شما فقط نافرمانی مدنی رو ادامه بدین .... بنده و یارانم هوای شما رو داریم ... بوق بزنین .... فقط پاپیونهای سبز یادتون نره ها ...آهان ماشالله ... ببینم چیکار می کنین » در حال حاضر نمی دانم این جناب کجا تشریف دارند ولی طرفدارانشون ظاهراً .... الو الووووو .... صدامو داری... الوووووووووووووووووووو....

اصلاً از خودم بگویم خوش تر است : کلی چیز میز ضبط کرده ام در این مدت ، از مناظره ها و گفتگوهای قبل از انتخابات این آقایان که از تلویزیون پخش شد تا پوشش دادن وقایع بعد از انتخابات از تلویزیون خودمان بگیرید تا بی بی سی انگلیسی و فارسی ، صدای آمریکا و اسرائیل و فکر کنم دویچه وله و چندتای دیگر . یعنی آرشیوی دارم که مپرس... قیمت این آرشیو من چندین سال بعد یعنی وقتی نسل سوم چهارمم اینها را مرور کنند مشخص می شود ... مشخص می شود که ... الو...الوووووو ..... ( مثل اینکه این دفعه حسابی قطع شد )

این را هم مطالعه کنید لطفاً :
نگاهی به پرزیدنتهای سایر ممالک

Tuesday, July 07, 2009

آپ می شویم...

n روزی می شود که نیامده ام اینجا ... عجب گرد و خاکی گرفته این پرانتز ... در این n روز اتفاقات زیادی افتاد هم برای خودم و هم برای ملت ... خوب شد یادم آمد ... ببینید ! اصلاً حال بحث سیاسی ندارم چون الان ماشالله همه یک پا تحلیلگر سیاسی شدن و از آنجاییکه بنده بطور ابدی در خلاف جهت هر چیزی ( آب ، باد و موارد دیگر ) حرکت می کنم پس در این حالت سیاست زده فعلی هم بر خلاف عرف عمل می کنم و می خواهم اصلاً حرف سیاسی نزنم ... فقط یک توضیحی بدهم که اینجا از خیلی وقت پیش سبز بوده ها ... تقصیر بنده هم نیست ... از گوگل و بلاگر مادر مرده اش بخواهید رنگهای دیگر بگذارد من هم استفاده کنم...پس دوباره بگویم این سبزی به من ربطی نداره ...

خب خیالم راحت شد ... حالا آپ می شویم!!!

Wednesday, May 20, 2009

یک انتقال بی دردسر به آن دنیا !!!

از اینکه این چند وقت چند پست متناوب درباره مرگ داشتم می بخشید ... دست من نیست روزگار اینچنین است ... همینجا یک نکته به ذهنم رسیده که می خواهم با شما در میان بگذارم ... همیشه انسان در پی یافتن اکسیر حیات بخشی بوده که با آن عمر ابدی بیابد ... غافل از اینکه انسان به خودی خود عمر ابدی دارد و این انسان حسابی وقتش را سر یافتن فرمول جادویی تلف کرده است ... اگر بگویم انسان کورتر از آن است که بنظر می رسد سخنی به گزاف نگفته ام ...

ظاهراً راحت مرد ...یک ایست قلبی ساده و خلاص ... این را مقایسه کنید با مردن خیلی های دیگر ، حتی بین کسانیکه جزو مراجع هستند هم چنین مردن راحتی را بخاطر ندارم... چند مرجع تقلید دیگر هم اخیراً به رحمت ایزدی رفتند ، ولی آنها دست کم چند وقتی بستری بودند و بقول معروف « به دستگاه وصل بودند » ... نوعی زجر آور از مرگ که حتی همین دختر خاله و مادربزرگ بنده هم تا حدودی تجربه کردند ... اگر چهره آنها را پس از مرگ می دیدید مسلماً نمی شناختیدشان ، تغییر شکل کامل که حاصل جمع شدن یکسری چیزهای زائد زیر پوست بود و ناشی از ضعف و بیماری می شد ( شنیده ام که بیماری کفاره گناهان است و با بیمار شدن برخی از گناهان به طریقی آمرزیده می شوند !!! ) ...

جناب محمد تقی بهجت اما راحت درگذشت ... زندگی جالبی داشت... از معدود انسانهایی بود که در زمان حیاتش مردم « از صمیم قلب » می خواستندش و بدون اینکه از کسی بخواهد یا ملت مجبور باشند برای تشیع او بروند تمام کوچه ها و خیابانهای قم پر شد از انسان ... آدم ترسناکی بود ؛ نه اینکه خودش ترسناک باشد ولی اینکه مثلاً در چهره من نگاه می کرد و قادر بود تا ته وجودم را بخواند واقعاً مرا به وحشت می انداخت ... چشم برزخی داشت و کراماتی داشت که در زمان حیاتش خیلی ها را می کشاند دم در اتاقش : « مرا نصیحت کنید ... کمک کنید ... دعا کنید ... » حالا که درگذشته هم داستانهای بیشتری از او خواهیم شنید که بیشتر رنگ افسانه دارد ... یک دلیلش اینکه خودش نیست تا دروغهایی که به او نسبت می دهند را تکذیب کند ... چند وقتی بود نمازش را بعد از اذان ظهر در شبکه باران پخش می کردند و بار اول که دیدم تعجب کردم ؛ او که خودش با دیدن تلویزیون زیاد موافق نیست چطور راضی شده است که دوربینهای تلویزیون به سوی او نشانه روند ... اگر این نمازش را دیده باشید مسلماً تحت تأثیر قرار می گیرید ... ناله ای می کند که آدم را رعب و وحشت فرا می گیرد ...نمازش عجیب و غریب است...

از پشت در خیلی ها را نمی پذیرفت ... اگر شما را هم نمی دید می دانست درونتان چه خبر است ... خوبید یا بد ... زشتید یا زیبا ... گناهکارید یا معصوم ....

البته طبق معمول ملت به حاشیه بیشتر از متن توجه می کردند : بیشتر از او می خواستند که برایشان از آینده بگوید ؛ مشکلی را حل کند ؛ کاری کند که بتوانند برای چهارتا دوست تعریف کنند و شاید پز دهند !!! ما هم برنامه داشتیم برویم و ببینیمش ... خود من دلم می خواست بنشینم جلویش و از خیلی چیزها بپرسم ... منظورم آینده و گذشته و میزان حساب بانکی ام در آینده نیست ... از خدا ، از دنیا از اینکه ما که هستیم و چرا اینجاییم و کجا می رویم ... او کسی بود که برای همه این سوالها و صدها سوال دیگر من جوابهای تخصصی داشت و من به پاسخهای تخصصی و معتبرش نیاز مبرم داشتم ... نشد که بروم ... شاید اگر یکی دو ماهی به من وقت می داد می رفتم پیشش ... از اینکه مرا می پذیرفت یا از همان پشت در می گفت « نیاید داخل » زیاد مطمئن نیستم ولی امتحانش که ضرر نداشت ، دست کم دلم نمی سوخت ...

Saturday, May 09, 2009

رفت زیر خاک ، رفت به آسمان !!!

در حال پختن بودم ... لباس مشکی کاموایی تنم بود و عرفاً و عقلاً و هوااً پوشیدن چنین لباسی در چنین شرایطی و حضور در مراسم تدفین یکی از بستگان ، هیچ رقمه درست نبود ... درست شنیدید ( خواندید ) : « مراسم تدفین یکی از بستگان » ... هنوز کفن دخترخاله خشک نشده که این بار از جناح پدری یک نفر کم شد و رفت زیر خاک ....

بنده به هیچ عنوان از مرگ خوشم نمی آید ؛ نه اینکه بترسم از آن یا کلاً آنرا از ذهن خود دور کرده باشم نه !!! مسلماً بخشی از زندگی ما « مرگ ما » ست و شکی در این نیست ... ولی کلاً در قید مرگ پرستی نیستم ... شاید از همین رو باشد زمانی که یک بنده خدایی فوت می کند و ضرورت دارد در مراسم مربوط به مرگ آن سفر کرده شرکت نمایم دستپاچه می شوم و در به در دنبال یک عدد لباس مناسب در میان البسه ام می گردم... خداوکیلی هیچ زمان یک لباس درست و درمان برای این نوع مراسم در گنجه لباسهایم نخواهید یافت .... همین باعث شد که اینبار هم همان لباس کاموایی را بپوشم که زمستان آن سال ، درست پس از فوت بدون هماهنگی پدربزرگ پدری ام بالاجبار خریدم و پوشیدم ... حالا مادربزرگ پدری ام با هماهنگی قبلی و پس از یک دوره طولانی و پر از رنج و زحمت بیماری ، بدرود حیات گفت و مقادیر زیادی از لحظات زیبای مشترکمان را هم با خود برد زیر خاک ... در چنین موقعیتهایی که با مرگ یک نفر مواجه می شوم معمولاً موضوعاتی مهمتر از پوشیدن یا نپوشیدن لباس مشکی توجه مرا به خود جلب می کنند ؛ مثلاً اینکه به چه راحتی لحظات زیبای مشترک ما انسانها در زمین دفن می شوند و ما چقدر دیر می فهمیم ... مشتم را که باز می کنم چیزی نیست جز مقادیر زیادی خاطرات که متأسفانه درست مثل اتر (یا هر چیز فرار دیگری ) می پرد و می رود به آسمان ... و خاطره ای که به آسمان برود دیگر خاطره نیست !!!

Friday, May 08, 2009

دیالوگ های میخ طویله کننده مو بر تن آدمیزاد !!!

بنده یک معذرت خواهی درست و درمان به جناب استاد کیمیایی بدهکارم ... با بی دقتی رئیس را دیدم و عجولانه نظرم درباره این فیلم را تلق تولوق تایپ کردم و پست کردم توی این وبلاگ ... البته تمام موارد پست قبل ( زد و خورد ها و برخی مسائل آبکی و ... ) را هنوز هم قبول دارم جز آن بخشی که مربوط به دیالوگها می شد ... در مورد دیالوگها می خواهم در این پست تجدید نظری اساسی داشته باشم؛ این پستی که الان دارید می خوانید به نوعی جبران مافات است ... آدمی است دیگر شما ببخشید استاد !!!

« قبل از اینکه خدا بخواد خودم می خوام ... خودش این بزرگی رو بهم داده !!! » این دیالوگ محشری است که داریوش ارجمند درست قبل از تیتراژ پایانی فیلم رئیس بیان می کند ... از این دیالوگ های میخ طویله کننده مو بر تن آدمیزاد در این فیلم باز هم وجود دارد و بیشتر از آن چیزی است که من در پست قبلی عرض کرده بودم ... بار دوم که با دقت فیلم را دیدم ( در سکوت مطلق و با تمرکز بیشتر و به کمک یک عدد هدفون باحال ) دیدم بار اول حسابی سرم کلاه رفته و کیمیایی جمله های خیلی محشری گذاشته است توی دهان شخصیتهایش که من بی حواس آنها را ندیده بودم ( باور کنید این جملات را باید دید نه نشنید !!! ) ... شروع کردم به ضبط کردن دیالوگهایی از فیلم که بنظرم جالب می آمدند و حول و حوش 19 دقیقه دیالوگ ناب از این فیلم در آوردم که حدود 5 دقیقه و 21 ثانیه مربوط به کل کل کردن سیامک و آرش می شود در رستوران .

خلاصه دست استاد درد نکند که شب و روزم را با این حدود 19 دقیقه پر کرد.

Thursday, May 07, 2009

پایان ابدی

این عنوان ، اولین چیزی بود که هنگام نوشت این مطلب به ذهنم رسید و بعد از سرچ کردن دیدم اینجا هم از این عنوان استفاده شده... فقط بدانید و آگاه باشید قصد کپی برداری نداشته ام ...

امروز همه به من تسلیت می گفتند ، چرا ؟؟؟ عرض می کنم ...چند سالی است یک سریال پر طرفدار آلمانی از تلویزیون ما پخش می شود به اسم « هشدار برای کبری 11 » این سریال هیچ چیزی که نداشته باشد صحنه های اکشن اش نهایت آن چیزی است که باید باشد ... انفجار و تصادف ماشینها در حد ماورای تصور رخ می دهند و مو بر تن هر جنبنده ای میخ طویله می کنند ... البته من تا مدتها نمی دانستم مسئول بدلکاران این سریال کیست و فقط حرص می خوردم که : « ببین اینا چه مخی دارن ... اَه » ... بعدها فهمیدم که یک جوان ایرانی بنام پیمان ابدی بدلکار این سریال است . خلاصه کم کم در ایران اسم او بر سر زبانها افتاد و یک هو دیدیم بار و بندیلش را بسته و آمده ایران ... گروهی تشکیل داد و شروع کرد به تدریس ( آخه برادر بیکاری ؟؟؟ ) ... در برنامه « باز هم زندگی » شبکه چهار ( بیژن بیرنگ ) حاضر شد و به سؤالات بیژن بیرنگ پاسخ داد ... موضوع آن قسمت از برنامه « دیوانگی در زندگی » بود... بخش جالبی در آن قسمت وجود داشت ؛ بیژن بیرنگ از پیمان ابدی پرسید: « چرا دیوانگی می کنی ؟؟؟ » او هم در جواب گفت : « من دیوانگی را در این می دانم که پشت میز بنشینم و از صبح تا شب با ملت سر و کله بزنم ... دیوانگی این است ... » از خاطره اش گفت که چطور برای اینکه خواهرش را از غرق شدن در دریا نجات دهد ، ترس از آب را کنار گذاشته و پریده داخل دریا ... عکسهای سر صحنه کبری 11 را نشان داد که چطور با گروهش تلاش می کردند و سه روز روی صحنه ای کار کردند که تنها چند ثانیه دیده می شد ؛ به عکس نگاه می کرد و می گفت : « واقعاً یه جَنگه !!! » ؛ در همان برنامه چندین پرش اش را نشان دادند و افتخاراتش را مرور کردند از جمله قهرمانی شیرجه .... نحوه کارش در ایران را هم توضیح داد و گفت : « ما در آلمان از تابلوها و موانعی استفاده می کردیم که ماشین به اونها میزد و کار جالب می شد ؛ ولی چون گرون هست و این چیزها رو در ایران به ما نمی دن ، بجای این تابلو ها از آدم استفاده می کنیم ... سر میدونها آدمهایی هستن که پول می گیرن و این کارها را می کنن » ... خیلی خجالت کشیدم !!! ( توضیح اینکه من معمولاً برنامه هایی را که دوست دارم ضبط می کنم و نگه می دارم ... از جمله همین برنامه را ... بارها و بارها تماشایش کردم!!! )

امروز اما شنیدم که پیمان ابدی در یک سانحه کشته شد ... سر تصویربرداری یک تله فیلم معمولی ( نوعی فیلم ساختن که در ایران باب شده و دلیلش هم ارازن بودن این نوع فیلم ساختن است !!! ) ، ظاهراً اتوبوسی قرار بوده از جایی بیفتد و آتش بگیرد ... اتوبوس تعادلش را از دست داده و روی پیمان افتاده و سازندگان حواس جمع ما هم نفهمیده اند که اتوبوسی روی او افتاده ... انفجار و باقی قضایا ... از آنجائیکه من همیشه از پیمان ابدی حرف می زدم ( به دلایلی ) و تحسینش می کردم ، بعد از انتشار خبر مرگش ، همه به من تسلیت می گویند ... هر چند او خودش دیوانگی را انتخاب کرده بود و تاوانش را هم داد ولی مانده ام حیران که او آنهمه در آلمان جست و خیز کرد و حین اجرای هیجان انگیز ترین صحنه ها زنده ماند ... سزاوار است در وطنش بمیرد ؟؟؟ هر چند دلایل فنی محکمی وجود دارد که نشان می دهد چرا او در ایران مرد ( از همان اتوبوس بگیرید تا سهل انگاری هایی که همه روزه شاهدش هستیم ) اینکه پیمان ابدیِ حسابگر که بعد از این همه کارهای محیرالعقول ، یک خط هم روی صورتش نبود چطور به این راحتی می میرد برای من حل نشده است ... فعلاً تنها کاری که می توانم بکنم این است که نوار ضبط شده برنامه « باز هم زندگی » را در بیاورم و برای بار چندم آن گفتگوی جالب پیمان و بیژن بیرنگ را ببینم و حرص بخورم !!! خصوصاً آنجا که بیژن بیرنگ گفت : « چه موقع حس می کنی مُردی ؟؟؟ » و پیمان جواب داد : « وقتی انگیزه نباشه و چیزی راضیم نکنه ... وقتی دو روزم مثل هم باشه » این حرفش را خیلی دوست داشتم و همین روحیه اش بود که او را برایم قابل احترام می کرد ... روحش شاد ...

اینها را هم لطفاً بخوانید :

گفتگوی منتشر نشده پیمان ابدی

خبر حادثه ( آفتاب - نظرات ملت جالب است )

گزارش تصویری ( فارس نیوز ) )